خوش اومدي

خوش اومدي

Friday, June 08, 2007

منو ببخش


بگو به من , به من بگو

فانوس چشمای تو کو

داره ترک می خوره این

بغض نشسته تو گـلو

نذار که بارونی بشم

گریه ی پنهونی بشم

خراب اون قصه ای که

خود تو می دونی بشم

قسم به گل قسم به ماه

منو ببخش با یک نگاه

با یک نگاه...

منو ببخش ای بهترین

راهی نمونده غیر از این

لحظه راهی شدنم , شکستن منو ببین

رفتن من زوال ماست

ختم تموم خنده هاست

کجای جاده گم کنم

بغضی رو که تو این صداست

چاره رفتنه عزیز

از حقیقت نگریز

واسه بار آخرین

عشق و تو چشمام ببین

منو ببخش 128

منو ببخش 24

Monday, May 07, 2007

دلم گرفته آسمون ، نمي تونم گريه كنم

شكنجه مي شم از خودم ، نمي تونم شکوه كنم


انگاري كوه غصه ها ، رو سينه من اومده

آخ داره باورم ميشه ، خنده به ما نيومده


دلم گرفته آسمون ، از خودتم خسته ترم

تو روزگار بي كسي ، يه عمر كه در به درم



حتي صداي نفسم ميگه كه توي قفسم

من واسه آتيش زدن يك كوله بار شب بسم


دلم گرفته آسمون ، يكم من و حوصله كن

نگو كه از این روزگار ، يه خرده كمتر گله كن


من و به بازي مي گيرند ، عقربه هاي ساعتم

برگه تقويم مي كنه ، لحظه به لحظه لعنتم


آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن

نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شكسته تن

Thursday, March 15, 2007

هفت سین

یه سال دیگه هم گذشت با تو , اما بی تو
همیشه می گن بهار میاد همراه خودش گل میاره
اما کدوم بهاره که میاد و گل منو با خودش نمیاره؟
کدوم بهاره که وقتی میاد دیگه گلم اینجا نیست؟!
اون دیگه بهار نیست
عیدی که گل نداشته باشه دیگه عید نیست
کاش اون گل قشنگ و ناز بود تا بهار,بهار می شد
گلی که زمستون و تابستون , پاییز و بهار , همیشه عطر خوشش تو هوا پیچیده

آخه چه شوقی داره سال تحویل بدون گل...
هیچی...
هیچی..

.
.
قشنگ ترین عیدی که گرفتم
عطر نرگس رقص باد...خوش به حال روزگار

Wednesday, January 31, 2007

مسافر من



میزاری قدم تو جاده میزنی دل و به دریا
تو میری به سمت فردا میری تا اونور دنیا
سهم تو رفتن و رفتن سهم من موندن و سوختن
سهم تو فردای تازه سهم من دردای تازه
تو میری صدای پات و میشنوم از روی جاده
اما هق هق من بی صداست تو قلب خسته
تو میری عطر نفسهات با من و جاده می مونه
دل من اگرچه تنهاست بازم از چشات می خونه
تو دیگه بر نمی گردی جاده هم اینو می دونه
آروم آروم توی گوشم شعر دلتنگی می خونه
تو میری غربت جاده تورو یاد من میاره
یه مسافر که هنوزم خاطرش واسم عزیزه
اونقده میری و میری که دیگه چشام نبینه
اما من اول جاده دو چشام هنوز به راهه
من با این دستای خسته دلی که واست شکسته
با یه حسرت کشنده بغضی که گلومو بسته
میزنم فریاد گل من ای مسافر عزیزم
من که بی تو نمی تونم توی این دنیا بمونم
بی تو و چشمای نازت نمی خوام زنده بمونم
توی این دنیای بیرنگ از غم دوریت بپوسم
کاش نباشم و نبینم اون روز و که داری میری
روزی که رو تن جاده ردپات و جا میزاری
روزی که پیشم نمونی بری و اینجا نمونی
بری تا یه شهر دور و دیگه اشکام و نبینی
کاش نباشم که ببینم تویی و یه جاده دور
منم و یه التماس و رو چشام یه قطره ی نور
کی می دونه شاید اینبار خداجون غصش بگیره
واسه این چشمای گریون ایندفعه دلش بسوزه
معجزه کنه تو جاده منم همراه تو باشم
پا به پات تو پیچ جاده دیگه همراه تو باشم
یا روزی که پا میزاری تو جاده ها عزیزم
من دیگه زنده نباشم توی این دنیا نباشم
.

Tuesday, January 09, 2007

شب و تموم کن و برو اگه مسافری هنوز
دیگه چشات وگل من به گریه های من ندوز
شب و تموم کن و برو جاده به انتظارته
اینور دنیا یه کسی همیشه چشم به راهته
خوب می دونم باید بری دلم باهات پر می زنه
فکر منو نکن برو, من می مونم یه خاطره
اگه پریشون چشام اگه گذشته خنده هام
رفتن تو یه حادثه است قصه تموم شده برام
شب و تموم کن و برو جاده به انتظارته
اینور دنیا یه کسی همیشه چشم به راهته
شب تموم کن برو جاده هنوز منتظره
فکر چشای من نباش که مونده پشت پنجره
.

Saturday, December 30, 2006

آبی - خاکستری - سیاه

گل به گل ، سنگ به سنگ
این دشت یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست ؟!
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی؟!
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم؟!
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرازندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟
هیچ
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو - اشکم دردم آهم
بی تو مردم ، مردم

من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
وصبوری مرا کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی, خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیا
ز در تو دمسردی پاییز که چه ؟
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم

Thursday, November 30, 2006

قصه




بچه که بودم تو قصه ها خونده بودم که پسرک قصه عاشق پرنسس شهرشون می شه.غروبا میره پشت دیوار قصر و به اتاق پرنسسش نگاه می کنه, بلکه پرنسس بیاد تو ایوون و پسرک از اون دور دورا هم که شده دخترک زیبا رو ببینه. پسرک رو تپه ای که همه شهر از بالای اون معلوم بود می نشست و سعی می کرد از اون بالا قصر و پیدا کنه و همینطور که به سفیدی قصر پرنسسش زل زده بود به این فکر می کرد که من کجا و پرنسس کجا...
خونده بودم که آدم بد جنسای قصه چقدر پسرک و پرنسس رو اذیت می کردن,چه نقشه هایی واسه پرنسس می کشیدن,اون جادوگر پیر تو گوی شیشه ایش پرنسس زیبای شهر و می دید,په جادو جمبل هایی می کرد تا پرنسس بیمار بشه...
تو همه ی اون قصه ها آخرش پرنسس و پسرک به هم می رسیدن و هفت شب و هفت روز همه ی شهر چشن می گرفتن و به خوبی و خوشی قصه تموم می شد.اما حالا که بزرگترشدم می بینم که همه ی اون قصه ها راست بودن به جز آخرشون که پرنسس و پسرک به هم می رسیدن