خوش اومدي: November 2006

خوش اومدي

Thursday, November 30, 2006

قصه




بچه که بودم تو قصه ها خونده بودم که پسرک قصه عاشق پرنسس شهرشون می شه.غروبا میره پشت دیوار قصر و به اتاق پرنسسش نگاه می کنه, بلکه پرنسس بیاد تو ایوون و پسرک از اون دور دورا هم که شده دخترک زیبا رو ببینه. پسرک رو تپه ای که همه شهر از بالای اون معلوم بود می نشست و سعی می کرد از اون بالا قصر و پیدا کنه و همینطور که به سفیدی قصر پرنسسش زل زده بود به این فکر می کرد که من کجا و پرنسس کجا...
خونده بودم که آدم بد جنسای قصه چقدر پسرک و پرنسس رو اذیت می کردن,چه نقشه هایی واسه پرنسس می کشیدن,اون جادوگر پیر تو گوی شیشه ایش پرنسس زیبای شهر و می دید,په جادو جمبل هایی می کرد تا پرنسس بیمار بشه...
تو همه ی اون قصه ها آخرش پرنسس و پسرک به هم می رسیدن و هفت شب و هفت روز همه ی شهر چشن می گرفتن و به خوبی و خوشی قصه تموم می شد.اما حالا که بزرگترشدم می بینم که همه ی اون قصه ها راست بودن به جز آخرشون که پرنسس و پسرک به هم می رسیدن