قصه
یکی بود اما اون یکی نبود
یه پسرکی بود که یه گل داشت , یعنی داشت ولی نداشت. عاشق گلش شده بود نه فقط عاشق زیباییش , عاشق بوی خوش گلش بود اما هیچ وقت نتونست به گلش بگه که چرا دوستش داره , آخه نمی دونست چطوری بگه که عاشق بوی خوش یه گل شدن یعنی چی؟ , شاید بلد نبود. تا اینکه پسرک فهمید که باید بره ,سخت بود اما باید می رفت , باید می رفت تا گلش راحت باشه. پسرک رفت اما , یه جای دور نشست و از دور به گلش زل زد آخه نمی تونست چشم از گلش برداره ,رفت اون دور دورا نشست با خنده گلش خندید , اما تنهایی گریه کرد. اما اگه یه روز گلش و نمی دید چی ؟ کاش اون روز دیگه پسرک نبود
قصه ما به سر رسید پسرک به گلش نرسید